جلو آیینه کرممو که زدم گفتم اوه شت دختر امروز روز تو نیست
امروز اصن ب فکر جذب کردن کسی نباش
با این حال نتونستم طاقت بیارم بعد از راند گفتم میرم مستقیم با دکتر هدایت حرف میزنم اینجوریی سرم زدم ب کلینیک تا وارد شدم دیدم عه این صندوق دار ک آقای خاکیه
ب خدمهی اونجا یه علامت دادم ک این اینجا چیکار میکنه انگار خودشم ن میخواس من ببینمش
خلاصه اینکه یه برخورد ریزو تمام
بعدش رفتم بالا تو پانسیون جلو ایننه یه نگا ب خودم کردم ودیدم واقعا کرمم رو پوستم نخوابیده ریملم ریخته موهامی حالیه ب خودم گفتم لعنتی
با اینحال کوتاه نیومدم حدودای 1 با یه شماره پرونده رفتم باز پیشش فامیل بیمار توکل بود
گف میدونی توکلا مال کجاین گفتم ن فهمیدم میخواد سر حرفو باز کنه دل ب دلش دادم و اومدم دم آخر داشتت صندلی میچیدن گفتم اینا برای چیه گفت امتحان دینی دارن😁
گفتم وا، واقعا برا چیه
خودشم نمیدونست پرسید بعد خدمه بهش گفت یه روز اومدی اینجا دخترمون اذیت نکن هیچی نگفت خیلی سرش تو گوشیش بود 😑
بعد دیگه من رو ب خدمه دستامو قلب کردم و اومدم
صبم تو راند دیدم آقای بهشتی داره چندتا گلو تو یه لیوان میزاره گفتم اینا کجا بوده گف همراه بیمار آورده گفتم من یکیشو میخوام 😉
ازش یکیشو گرفتم و خوشحال شدم
روزی بود ک جذاب نبودم ولی خوشحال بودم
فهمیدم خوشحال بودن مهم تر از جذاب بودنه