امروز سرکار معمولی بودم و خسته مانتوم خوشگل بود خودمم خوب بودم
راند نرفتم
حوصلهی کار نداشتم
سرمم درد میکرد
فردا وهم قصد ندارم برم راند چون میخوام مانتو شلوار مشکی بپوشم ک هیچ جذابیتی نداره
امروز کفایتی مشکی پوشیده بود وقتی میبینمش یادم میره چیکار دارم و چی میخواستم بگم با اینکه حاضر نیستم باهاش باشم
خلاصه وقتی دیدمش فراموش کردم سوال کنم چرا مشکی تا ظهر ک اومد پیشمون واحد رو ب رویی بهش تسلیت گفتن اونوقت وقتی داشت میرفت ازش پرسیدم کسی فوت کرده گف آره مادر بزرگم پرسیدم مامان مامانت؟ تعجب کرد پرسید از کجا فهمیدی خانم اشراقی گف حدس زد خودش گفت دختر باهوشیه گفتم مرسی و بهش چشمک زدم
خانم اشراقی بهش گیر داد چرا ازدواج نمیکنی خونه داری کار داری ماشین داری
من دیگه تو این بحثشون شرکت نکردم
فقطی جاش دوتامون به چشمای هم زل زدیم و برق زد چشمامون
من ک حسی بهش ندارم
اونم دوس دختر داره ولی رو نمیکنه
خاکزارم جدیدا زود میاد یعنی نابلد تراز این پسر تو زندگیم ندیدم
اصن منو میبینه فرار میکنه
دم تایمکس زل زدم بهش تا نگام کرد نگامو دزدیدم
ولی از اینکه با محمود زاده میگفتم میخندیدم رفت تو خودش
شاهزوکیم دیشب زنگ زد بهم جوابشو ندادم آخه چه دلیلی داره ساعت 11شب زنگ ب نه ب من
امروزم تا اومد من رفتم اصن شمارهی منو از کجا آورده
فردا یه روز کسل کنند پیش بینیم اینکه خستم تموم روزو